امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

اولین ماه رمضون سه نفری...

الان ساعت 4:20 دقیقه اولین روز ماه رمضانه. من سحریمو خونه مادری خوردم و الان دارم برای درسهایی که  امروز باید بدم مطالعه می کنم. مامان و امیرحسین خوابیدن. این اولین ماه رمضون سه نفری ماست. امروز با امیرحسین در مورد ماه رمضون حرف زدم البته از تو دل مامانش. ...
31 تير 1391

خیلی بزرگ شدی پسرم

امروز احساس می کنم بزرگتر شدی!! به معده ام خیلی فشار میاری. از صبح ریفلکس اسید معده دارم. الان بهترم. چند وقتیه بعد از نمازها سکسکه می کنی. بابایی کلی قوربون صدقت میره. فردا کلاسهای بابا تو دانشگاه تعطیل شده!! الان دوستاش زنگ زدن و گفتن. کلی خوشحال شدم که فردا پیشمه! امروز مامانم اینا از شمال برگشتن. این چند روز خیلی تکون میخوری و تکونات قشنگ از روی لباس معلومه. خصوصا وقتی بابایی باهات حرف میزنه. احساس میکنم جات تنگ شده. ...
28 تير 1391

مامان هنرمند امیرحسین

پارسال ماه رمضون مامانت اونقدر ژله های خوشگلو قشنگ درست کرد که نگو. مامان بزرگات هر کدوم مهمونی داشتن و خودمون هم هر شب که مهمونی داشتیم مامانت ژله های خوشگل و خوشمزه را درست میکرد. با حوصله و سلیقه قابل ذکر کلاس هم نرفته بوده!!:(البته خودش نمیدونه من اینا رو منتشر کردم.میخوایم با امیرحسین دو تایی سوپرایزش کنم) این چنتا پایینی ها  ژله گلش هم با خامه است!!! ...
26 تير 1391

یه دکتر جدید برای مامان

مامان قرار بود پیش یه دکتر خیلی خوب از استادهای معروف و حاذق دانشگاه تهران زایمان کنه. اواین جلسه که رفت پیشش اونقدر شلوغ بود و معطل شد که گفت دیگه نمیریم. خلاصه تو رو دربایستی ما با هزار قربون صدقه دفعه دوم هم اومد من هم باهاش رفتم(حسابشو بکن بابایی مطب دکتر زنان!!)ببین چیکار میکنیا ولی روم نشد باهاش برم تو اتاق. دفعه سوم هم دوباره دو ساعتی معطل شدیم. دیگه مامان کارد میزدی خونش در نمیومد. تازه از شانس ما دکتر اونروز نیومده بود و جانشین فرستاده بود. دیگه اصلا هیچی!! خلاصه مامان 1000درصد گفت پیش این دکتره نمیره. زنگ زدیم از دوست من آدرس دکتری که خانومش پیشش زایمان کرده بودو گرفتیم. یه چهار راه پایین تر از خونه است. امروز رفتیم پیشش ولی این د...
26 تير 1391

نامه مادر به پسرش

پسرکم سلام. چطوری مامانی؟ گل پسرم الان که دارم برات مینویسم وارد31 هفتگی شدی!! دیگه برا خودت مردی شدی  تقریبا" 2ماه مونده که تو بغلم بگیرمت و غرق بوسه ات کنم  این روزا همش داری شیطونی میکنی کلی تو دلم تکون میخوری مخصوصا" صبح ها که از خواب بیدار میشم تو هم باهام بیدار میشی و هی لگد می زنی. ناز گلکم خیلی دوست دارم این مدت باقی مونده ام تموم شه و من روی ماه تو ببینم. همه آرزومم اینه که تو بنده خوبی برا خدا باشی...! از خدا میخوام فرشته کوچولومو سالم و صالح تحویلم بده     ...
25 تير 1391

آخرین تغییرات در اتاق پسری

تقریبا بیشتر ساعات روز را تو اتاق تو بودیم. صبح بابا برام چندتا جعبه خالی و مقداری پوشال از توی انباری اورد و رفت سر درسش. منم لپ تاپو روشن کردم و طرح ها رو نگاه کردم و ایده گرفتم.وسطش بابا هم اومد کمک کرد و برای سرویس حموم گل پسری چنین چیدمانیو در آورد. خودمونیم بابایی خیلی خوش سلیقه است. بعد رفتم سراغ شلوار های ناز گلکم و اونارو به شکل گل کردم. بابا که دوباره اومد بهم سر زد گفت یه فکر خوب داره و رفت از تو انبار یه چیز جالب که قبلا برای گل بود آورد. منم اونو شستم و بعد بابا شلوارهاتو مثل دسته گل کردو توش جادادو تزیین کرد. به نظرمون خیلی ناز شده: لباسهای سرهمی تو اوردم و دادم بابا با سلیقه چید توی کشوه...
23 تير 1391

آخرین خریدها

امروز بعد از ظهر با بابایی رفتیم خیابان جمهوری تا آخرین خریدها رو بکنیم. شلوغ بود یه عالمه. هواهم گرم بود و آقای پدر حسابی کلافه بود. ولی با همه این اوصاف خریدهارو انجام دادیم و برگشتیم خونه. شب رفتیم دیدن پسر عمه بابا که تازه از کربلا اومده بود. وقتی اومدیم من رفتم سر ختم انعامم و باباتم با دوربین از اینا عکس گرفت. به قول خودش آتلیه امیرحسینه!!پدربزرگ و مادری هم اومدن بالا تا خریدای تورو ببینن. ...
22 تير 1391

بیا سیسمونی ببینیم!!

الان ساعت ٣:١٥ نیمه شب. مامانت منو نشونده میگه بیا سیسمونی ببینیم. بعد هم از تو کامپیوترمن کلی عکس نشونم میده! اینا رو کی و کجا ذخیره کرده والله اعلم. ببین حالو روز مارو، منو از تو سی اف دی برده تو کیک پوشک!!! حال هم میگه تا نماز صبح بیدار باش نماز خواب نمونیم...
22 تير 1391

خاطرات سفر حج: عمره دوم،نیابت،فاجرنا من النار!

بعد از ظهر مامان رفت بیت الله ولی من هتل موندم و درس خوندم. برای نماز اومدم برم که چون هتل ما دور بود ماشین نبود که برم. با توجه به اینکه محل هتل ما بعثه بود نماز جماعت برگزار میشد. نماز و خوندم و... بعد از شام تصمیم گرفتم برم عمره انجام بدم. به نیابت دوپدربزرگ مرحومم و اجدادم و جد بزرگوار و دوستاشتنیم شیخ رضا سراج(گرچه ندیدمش ولی اهل علم بوده و من خیلی بهش احترام میذارم). رفتم طبقه همکف از مسول فرهنگی هتل بپرسم ماشین هایی که برای مسجد تنعیم میرن کدوم سمت مسجدالحرام می ایستن،که یکی از جوانهای کاروان را دیدم احرام پوشیده تو لابی ایستاده. ازش پرسیدم گفت ما دونفریم اگه تو هم بیای سه نفری بریم. آمار ماشین را هم در آورده بود.ازش 10دقیقه وقت...
20 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد